رویای تغییر

بین آنچه هستم و آنچه که می خواهم باشم٬ احساس می کنم فاصله زیادی است

رویای تغییر

بین آنچه هستم و آنچه که می خواهم باشم٬ احساس می کنم فاصله زیادی است

سیب نیوتن

خدایا!  

سیبی بر سر نیوتن می خورد و آیه ای از آیاتت متجلی می شود؛ جاذبه زمین. اما به دفعات چوب گناه بر سرم خورده و هنوز از فطرت الهی ام خبری نیست.   

یوسف و زلیخا

خدایا یوسفت را ندیدم و نمی دانم زلیخا عاشق که شده بود؟ 

اما زلیخاهای بسیاری را می بینم که به خیال خود به عشق یوسف (ع) خواهند رسید؟ یا رسیده اند؟ 

بی راهه و دل کشی

به بی راه که می روی، دست و پای دلت در تنگنایش به دام می افتد. هر چه بیشتر حرکتشان می دهی، پیش نمی روی. دست از دلت می کشی و دل کشی می کنی در سکوت و سکون؟! 

و ای خلیفه الله! با دلت چه کردی؟ 

امانت بود! به که سپردی؟ 

به خدا قسم! شیطان گام به گام در دلت قدم برداشت و کم کم صاحب خانه دلت شد. آری دلت را گرفت .  

بیا و تو دگر تا روز قیامت، اجاره بودنش را تمدید مکن.  

بگذار لحظه ای هم به یاد خودش (خدا) بتپد؟! 

بگذار درد " مرض فی قلوبهم" ات تسکین یابد!

کاریکاتور من

چه قدر زیبا بود، وجودی که مبتنی بر "فطر الناس علیها" بود. آن قدر زیبا و دلربا بود! 

نمی دانید و نمی دانم که با وجودم چه کردم و حال کاریکاتوری از خویش ساخته ام و مسئولیت آن را باید به گردن گیرم؛ کاریکاتوری که حاصل تجزیه سرزمین پاک الهی (فطرت) یا شاید به استثمار شیطان رفتنش است. عجب صحنه ای خلق کرده ام؟!  

خدایا تو خالقی و من هم خالق؟! من کاریکاتور می سازم و تو ... 

خدایا در این شرایطی که از ماست که بر ماست، حسین ات (ع) را بفرست که با کشتی نجاتش، زورق به گل نشسته کاریکاتور وجودم را به ساحل حقیقت و قرب الهی بنشاند و بعد از آن با دستان هنرمندش از کاریکاتورم وجودی ناب بسازد و دگر بار مسیر بازگشت این واکنش تخریبی را مسدود و تنها واکنش سازنده تبدیل کاریکاتور به وجودی ناب را تسهیل کند؛ واکنشی که تنها کاتالیزورش حسین (ع) باشد و دگر هیچ!

گریز از مرکز عقلانیت

در صحرای تخیل دوانم و سکوت پر ز فریاد و فریاد پر ز سکوتی سر می دهم و از خویش می پرسم: 

کفش علم دارم و پای عقلم بسته است یا پای عقلم باز است و بی کفش در سرزمین پر از خار جهل سیر می کنم؟ 

آخر جواب این معادله را نمی دانم؛ چرا که به گریز از مرکز عقلانیت مبتلا گشته ام.