رویای تغییر

بین آنچه هستم و آنچه که می خواهم باشم٬ احساس می کنم فاصله زیادی است

رویای تغییر

بین آنچه هستم و آنچه که می خواهم باشم٬ احساس می کنم فاصله زیادی است

ترمیم درون

آیت الله جوادی آملی در بیانی ارزشمند می فرمایند :

بزرگانی مثل مرحوم فیض کاشانی، صدر المتألهین شیرازی و حکیم سبزواری از ‏کسانی بودند که به خواندن غزل‌های حافظ اهتمام داشتند. انسان وقتی غزلی ‏می‌خواند، احساس الهی پیدا می‌کند و شورش و تبهکاری را کنار می‌گذارد. بعضی با ‏شعر و غزل مأنوسند، بعضی با دعا و مناجات، بعضی با قرآن. البته دعا و قرآن را همه ‏می‌توانند استفاده کنند اما آثار دیگر عمومیت ندارند.‏
ببینید در این سن چه چیزی شما را بیشتر به سمت خدا جذب می‌کند، همان را ‏مغتنم شمارید.

گاه مناجات یک جوان را اداره می‌کند، گاه یک غزل یا قصیده کمبودهای درونی را ‏ترمیم می‌کند. لذتی که انسان از یک غزل خوب می‌برد هرگز از ترانه نمی‌برد، ترانه ‏سمّی است که لذت کاذب ایجاد می‌کند اما غزل شهد است که لذت صادق ایجاد ‏می‌کند و تا آخر پیری با انسان هست.

فرصت جوانی

عارف بزرگ آیت الله شاه آبادی می گوید :

تا قوای جوانی و نشاط آن باقی است ، بهتر می توان در مقابل مفاسد اخلاقی قیام کرد و خوب تر می توان وظایف انسانیه را انجام داد . مگذارید این قوا از دست برود و روزگار پیری پیش آید که موفق شدن در آن حال مشکل است و بر فرض پیروز شدن زحمت اصلاح خیلی زیاد است .

نگاهی به گذشته با رویکردی روان کاوانه

به گذشته رفتم. شهر ناخودآگاهی که فروید از آن سخن به میان می راند. دورانی را به خاطر آوردم که 15 سال بیش تر نداشتم. کودکانی که اطرافم بودند به خاطر صداقت هایی که به آن ها نشان داده بودم و شاید هوش و توانایی های یادگیری که در وجودم احساس می کردند، دست نیاز به سمتم گشوده بودندکه چه کنیم که ... 

از قضای روزگار اندیشه پژوهشی در سر داشتم. به انها گفتم شاید علت زکاوت ظاهری ام این است که از خوردن سر مگسان امتناع نکرده ام.  بیایید با خوردن چنین حشره ای به جرگه دانایانی هم چون من بپیوندید. آن ها خوردند و در دل من چه می گذشت؟! 

یعنی اثر می کند؟ هم چون مولا نصر الدین شده بودم که به فکر خویش باورم آمده بود؟  

حال که 10 سال از این ماجرا گذشته از خود می پرسم که : 

منشا این فکر چه بود؟ منشا نادانی آنها چه بود؟  

ای کاش دوباره کودک می شدم و حالات روانی خود را در آن لحظه بررسی می کردم. اما ای کاش ها به حال من سودی نمی بخشد! حال که چون روانکاوان این گونه ناخودآگاهم را به منصه ظهو رساندم باآن چه کنم؟! 

پس اگر روان کاوی یعنی این که ... بی خیال ناخودآگاه!

اما از خودم می پرسم چرا عصبانی هستی که نمی توانی کاری بکنی؟! شاد باش که دنیا دو روز است ؛ یک روز له تو و روز تو علیه تو. از هیچ یک از آن دو روز مغرور و ناراحت نشو. بالاخره این فکر ناخودآگاه تو دوباره به سر جای قبلی اش واپس زده می شود.  

پس فعلا با گذشته ام خداحافظی جانانه ای می کنم و می روم.اما هم چنان چشم امید به شما روان کاوان دارم!!!!!!!

دعای یک انسان با بصیرت از جنس دکتر شریعتی

ای خداوند!

به علمای ما مسئولیت

و به عوام ما علم

و به مومنان ما روشنایی
و به روشنفکران ما ایمان

و به متعصبین ما فهم

و به فهمیدگان ما تعصب

و به زنان ما شعور

و به مردان ما شرف

و به پیران ما آگاهی

و به جوانان ما اصالت

و به اساتید ما عقیده

و به دانشجویان ما نیز عقیده

و به خفتگان ما بیداری

و به دینداران ما دین

و به نویسندگان ما تعهد

و به هنرمندان ما درد

و به شاعران ما شعور

و به محققان ما هدف

و به نومیدان ما امید

و به ضعیفان ما نیرو

و به محافظه کاران ما گشتاخی

و به نشستگان ما قیام

و به راکدان ما تکان

و به مردگان ما حیات

و به کوران ما نگاه

و به خاموشان ما فریاد

و به مسلمانان ما قرآن

و به شیعیان ما علی(ع)

و به فرقه های ما وحدت

و به حسودان ما شفا

و به خودبینان ما انصاف

و به فحاشان ما ادب

و به مجاهدان ما صبر

و به مردم ما خودآگاهی

و به همه ملت ما همت، تصمیم و استعداد فداکاری

و شایستگی نجات و عزت

ببخش

تفکر زبان قلم

خدایا در وقت صبح گاهی ندای آسمانی وجودت در دلم مرا از خواب بیدار کرد تا به عشق تو و به تفکر - زبان و قلم تو وجودم را بیارایم. می اندیشیدم که خدایا گر تو نبودی چه می شد؟! می مردم و گر وجودم را به یاد خویش معطر نمی ساختی چه می شدُ؟! بوی تعفن گناه آزارم می داد و گر این سه مولفه را در من نمی نهادی چگونه با تو سخن می گفتم و چه سخت است که جز لعلهم یتفکرون های تو نباشم و حماری بار بر دوش خانه استران بپیمایم.  

گر تفکر بود و زبان بود و قلم نبود چگونه افکارم را می نوشتم و در جوی می ریختم. 

گر تفکر بود و زبان نبود و قلم نبود که دنیای کوچکم کوچک تر از این بود و در بی هوایی آن جان می دادم. 

گر تفکر نبود و زبان نبود و قلم نبود خدای عزیزم! وجودت را انکار می کردم و  

حالا که همه را دارم باز نمی دانم این نفس اماره ام چه می گوید؟ پس کجاست خدایت که به یاد اوی نیستی تنها لقلقه زبانت گشته خدا و غافل از یاد اویی؟! 

آری نفس اماره مرا به نفس مطمئنه ام باز تحویل بده و این گونه سبوی وجودم مشکن که دیوانه وار با تک تک سلول هایم بگویم خدا. آخر چه قدر مرا بازا خواست می کنی مگر تو هم نفس لوامه شده ای که نمی دانی کار تو این است. آخرین حرف هایم را بزنم . از وادی دلم بیرون شو . آخر چه قدر آن ها که پا در کفش دلم و دل ها کردند. ره سپار پیروزی ابدی گشتند. بیرون شو ! بیرون شو!