رویای تغییر

بین آنچه هستم و آنچه که می خواهم باشم٬ احساس می کنم فاصله زیادی است

رویای تغییر

بین آنچه هستم و آنچه که می خواهم باشم٬ احساس می کنم فاصله زیادی است

اسیر جهل

خدایا‍! عجب خدایی هستی و عجب بنده ای هستم؟!

این همه نظم و هدفمندی تو را با کدام بی نظمی خود مجاور کنم؟ مگر مخلوق نباید به خالقش شبیه باشد؟

کلام احسن الخالقین تو فقط مرا شرمنده می کند. دنیا را در تب و تاب بی نظمی می بینم، اما احساس مبارکی بر خورد دارد. مضحک نیست؟

می دانی که نمی دانم و نمی دانم که نمی دانم؛ در جهل مرکب وسیعی در بند شده ام. اسارت دشوار است. ای کاش! این درهای بسته شده حکمت را خودت می گشودی و پر وبال بسته ام را باز و درد اسارتم را درمان می کردی.

عجبا از روزگار

در این روزگار مدت هاست که ارتباط با خالق تبدیل یا به عبارت بهتر تفسیر به جهالت یا فقر می شود. چرا که برخی دیده اند با کنار کشیدن از این رابطه  از آن ها وظیفه زدایی می شود و با خوش گذارانی هر چه تمامتر هم می توان زنده بود و هم می توان به تمسخر رفیقان رابطه گرا با معبود پرداخت و این یعنی همه انچه آن ها خواسته اند!  

گاهی اوقات روزگار عقل از سر می پراند و دل را راهی بی دلی می کند که می بینی عجب وادی ای است دنیا! چه کسانی از بودن با تو امتناع می کنند! کسانی که هم خون با تواند؟! 

 عجب! آنچه مزید بر علت شده می تواند یافتن همراه و تحقق ان الانسان لیطغی ان راه استغنی می باشد؟! 

ای کاش! این ها همه رویا بود!   

... می خواهی برخیزی؟ آرام باش!

می گویی: نه!  واقعیت است. 

 قلبت آنچنان تند می تپد که می خواهد از سینه بیرون جهد! 

برایت آب حیات هم بیاورند و شهد دنیا را هم در آن بریزند باز هم دیوانه وار و مبهوت به این سو و آن سو می نگری! 

چه شده است؟ 

اجازه بده این آدم ها از صفحه زندگیت محو شوند تا شاید توی محو شده در عالم دنائت بدانی زندگی همیشه یک رو نیست و دو روی سکه را در گذر زمان بهتر دریابی.  

در انتظار منجی ...

ای بهار مردمان! ای زیبا ترین چراغ عاطفه! اگر بیایی مفسران از تفسیر عشق وا می مانند و لبریز ترین غزل انتظار پایان یافته را به سرور خوانند و در دیوان جهان جای دهند.  

ای سروش خاکی! بر تشنگان لب تشنه دیدارت نظری بیفکن و مگذار کشتی امید ما در آب نامیدی بر بستری از سنگلنگر اندازد.  

روزی که تو بیایی و بر منبر شهر صفا بنشینی شکوفه های نیکی به بارمی نشینند و همه و همه و فقرای زیبایی طعم حسنات را می چشند و زائر مهربانی ات می شوند و فضای دنیای دنی و خاکی مان بوی خدا می گیرد.

نمره من ...

باور نداریم که هنوز کودک مانده ایم. فریاد می زنیم که بزرگ شده ایم و با ندای "امنا" نه "اسلمنا" گوش دنیا را کرد کرده ایم! 

خدایا! در امتحانات دنیا که از سوی تو برگزار می شودٰٰ تحمل رد شدن ندارم. آخر در کارنامه روحم هیچ نمره قبولی نمی بینم! اما نمی دانم می خواهی چه هدیه ای برای این همه رد شدن هایم بدهی؟! اما می دانم این قدر بزرگ است که شاید از ظرف وجودی ام لبریز شود و وجودم را خیس نعمت کند! 

یک خواهش دارم: خدایا! می شود تعداد درست هایم را بشمریٰ چون با تعداد نادرست ها باز هم کم می آورم.

در کجای دنیا ایستاده ای؟

جانا بدان در کجای دنیا ایستاده ای؟  

تا زمانی که غمت جسمت است و فراتر از شکم گوشتی ات نرفته ایٰ روحت هم به تو نباید هم اجازه پرواز دهد. 

اگر دانستی که با جانشینی پرودگارت در زمینٰ باید هنرهایت را رو کنیٰ شاید بر عمر بر فنا رفته ات خون گریه کردی و شاید هم از فراق خود جان سپردی؟‍! همان خودی که می توانست ....