نی زبان به سخن گشود. ناله نی از نیستان سوز و گدازی بر دلم انداخت. گویی همنوایم شده بود. از دورن می نالید و برون به شادی نمودار بود.
بارها به زبان هم زبانی همدلی می کرد و آواز همرنگی می سرود.
سرانجام شکوه از هم کیشان و هم مسلکان کرد و بیش از پیش بر کوتاهی نظری از آن دلبران که اکنون دل برند، رنجیده خاطری اش را بر چهره نمایان کرد و گریست همچون باران.
می گفت: اعتماد به انسان یعنی نسیان و خسران؛ چرا که عمری است که در وصف معبودم، نسروده ام.
حال که نوایی جز بینوایی ندارم، ذکر او کرده ام.
نمی دانستم چگونه دردش را تسکین دهم. در وادی جنون وارد شده بود که نیندیشیده این گونه اطاله کلام می نمود؟!
یه سر به وبلاگ من بزن اگه خواستی تبادل لینک کنیم