همیشه از عادت بیزار بوده ام؛ چرا که عادت، مرگ دوست داشتن است؛ عادت، مرگ تازگی است و از تکرار و کهنگی سخت هراسانم!
عادت، روح زندگی را مرموزانه ترور می کند و از این رو، بقا را بی معنا.
مدت هاست که از عمر زمینی ام می گذرد، اما امراض قلبی که میوه تلخ عادت به موهبت های الهی است، از نور معرفتم کاسته است و خود را آن چنان مالک و مسلط بر دنیا می دانم که گویی خالقی به مهربانی الله نداشته ام!
اوج دیوانگی است این تسلط! و هیچ درمانگری نیست جز او که جنونم را شفا بخشد؛ اوست که با نجوای "یا من اسمه دواه و ذکره شفا" به یاری ام خواهم آمد و درمانم خواهد کرد بدون این که ملامتم کند از فراموشی اش!
به به خیلی عالی بود کیف کردم