آنچ معشوقست صورت نیست آن خواه عشق این جهان خواه آن جهان
آنچ بر صورت تو عاشق گشته ای چون برون شد جان چرایش هشته ای
صورتش برجاست این سیری ز چیست عاشقا واجو که معشوق تو کیست
خدایا وقتی از چهره ام نقاب بر می دارم و تو را ناظر بر نادیده هایم می بینم٬ ظلمت نفسی را فریاد می کنم.
چه نقاب زبیایی! چه نظارتی در درون بایدحاکم باشد؟
مهربانا! می خواهم به این سوال پاسخ دهم!
غرق در دریای خیال بودم. صحبت جانانه ای مست و شیدایم کرد. با پای دل گریه کنان نزد صاحب سخن رفتم. نیش خندی زد و چنین گفت:
جز همه نیکی شدن و سرمایه روی دگر ندیدن٬ تو را به وجد آورده!
پس زبان به نیکی ستودن٬ آن چنان غم سنگینی بر دل ها می افکند که هیچ توانمندی جرات برداشتن نکند!