و خدایا! سرسپردگی به دوران را همچون زنجیری به گردن خویشتن می دانم که اسارت آن اندرونم بر هم می زند و آن چنان مست و شیدایم می کند که به هستی خویش به تنگ آیم.
در این وادی حیرت که مستی و شیدایی رزق من گشته، رنج با شکوه می خواهم؛ رنجی ساختنی نه سوختنی؛ چرا که با سوز، ساز است و بدون ساز، سوز را رنج مخرب بیش تر شبیه آید.