در بیمارستان مادری را دیدم که با پسرکش صحبت می کرد٬ اما من پاسخی از پسرک نمی شنیدم. می گفت عزیزم بلند شو با مادرت صحبت کن! به خدا دلم برای حرف هایت تنگ شده. اصلا پاشو و ناسزا بگو. فقط بلند شو تا راه رفتنت را هم ببینم. می دانی چند روزی است که نه راه رفتنت را دیده ام نه صدایت را شنیده ام.
جلو رفتم. پسرک را دیدم که در اثر تصادف استخوان جمجمه اش حدود ۴ -۵ سانتی متری تو رفته بود. در کما به سر می برد.
برایم جالب بود. او خیلی امیدوار است که از چنین آدمی انتظار صحبت کردن دارد. اما نه .... اسمش را امید هم نمی توانم بگذارم. چون گریه هایش حاکی از نامیدیش بود که شاید در سراب به دنبال آب می گردد! اما بگذارید اسمش هر چه باشد٬اما محبت این مادر را فراموش نکنید.
در پایان به مادرم می گویم:
مادر دوستت دارم که به پای من ساختی و سوختی و هیچ گلایه ای نکردی. امید دارم روزی را ببینی که قطره از دریاهای محبتت را پاسخ گویم.
سلام استاد متنتون خیلی قشنگ بود،البته محیط بیمارستان پره از نگاه مادرانی که با محبت به روی فرزندانشون لبخند می زنن در حالی که تو دلشون کوله باریه از غم ناخوشی فرزندشون.

امیدوارم تو این سال جدید خدا دل همه مادرانی که غم ناخوشی فرزندشون رو به دوش می کشن شاد کنه...
به امیدسالی سرشاراز سلامتی برای همه...
سلام عزیزم.سال نو مبارک.بر خودت و مادرت
درضمن داشتم سخن موسیرا تمرین میکردم به اینجا رسیدم ببین چه جالبه
http://www.marifat.nashriyat.ir/node/794
سلام استاد.فکر کنم میدونم در مورد کی صحبت می کنید.اممیدوارم هرکی که هست زودتر به آغوش گرم خونواده به خصوص مادرش برگرده...